من چون اعصابم خور می شه کوتاه کوتاه سرگذشت تنهاییم بهتون
می گم.
من الان 20 سالمه
وقتی فقط 11سالم بود.با مادر و پدر و خواهر 5 سالم تو ماشین داشتیم می رفتیم شمال تو اتوبان تهران کرج چرخ عقب ماشینمون ترکید و ماشین سه چهارتا ملغ زد و بعد...
مامان و بابام و خواهرم مردند و من یکجا تموم هستی و زندگیم از دست دادم.
من فکر کردم دنیا به اخر رسیده و ...
خلاصه همسایمون دایم اینا بودن و قرار شد من اونا نگهدارن.
من یک سال سخت سخت سخت سخت... بدون همه ی وجودم یعنی مامان بابام و خواهر کوچولوم زندگی کردم
دختر داییم 8 سالش بود وقتی من به سن 17 سالگی رسیدم دیگه چون من زن داییم و به خصوص دختر داییم نا محرم بودم و اونا حساس شده بودند(بعدا مفصل می نویسم)من رفتم بالا خونه خودم.
تو این 6 سالیم که خونشون بوم می دونستم زن داییم راضی نیست و حرفهاش که به دایم می گفت اون بفرست بالا من راحت نیستم هم
می شنیدم و سال اخر که پایین بودم دختر داییم فقط می تونم بگم شکنجم می داد(بعدا کامل می نویسم).
داییم هم یه کارمند ساده بود و زیاد وضعشون خوب نبود.
خلاصه من 18 سالم که تموم شد قرار شد برم تو مغازه اشنای دایم که ابزار فروشی بود کار کنم و خرج خودم دربیارم.(و دانشگاه ازاد هم که قبول شدم خرجش خودم می دم.)
من دیگه برای شام اینا هم نمی رفتم پایین و یه هفته یا دوهفته یه بار
می رفتم خونه داییم.و
خلاصه الان 3 ماه یه کامپیوتر(لپ تاپ دست دو از دوستم) 350 هزاری خریدم و تصمیم گرفتم بیام تو اینترنت تا یکی پیدا شه من از این تنهایی نفرت انگیز نجات بده.
در ادامه رنج و سختی هایی که تو این 9 سال تنهایی کشیدم بهتون
می گم الان گریم گرفته.
|